رضا نبگانی

|دانستنیها|سرگرمی|تفریحی|فرهنگی|علمی|آموزشی|ورزشی|خبری|دانلودفیلم|دانلودبازی|دانلودبرنامه|

داستانی جالب در مورد علیرضا خمسه


علیرضا خمسه به تازگی در برنامه تلویزیونی «رادیو هفت» ماجرای جالبی درباره جابه‌جایی برادرش در بیمارستان تعریف کرده است.
به گزارش جهان خمسه ماجرا را این گونه تعریف كرد: ما مجموعا ۹ خواهر و برادر هستیم، یكی از برادرانمان شبیه ما نیست، سیاه چرده است و قد بلندی دارد. یك روز این برادر در محل كارش با فردی مواجه می‌شود، آن فرد به برادر من می‌گوید من برادرانی دارم كه خیلی شبیه به شما هستند.
برادر خمسه هم می‌گوید اتفاقا برادران من هم خیلی به شما شبیه‌اند. این دو نفر با هم قرار می‌گذارند و می‌فهمند كه هر دو در یك بیمارستان به دنیا آمده‌اند، اما در لحظه تولد با هم جابه‌جا شده‌اند. این دو نفر پس از سی و چند سال به آغوش خانواده‌های واقعی‌شان برمی‌گردند و پدر و مادر واقعی‌شان را پیدا می‌كنند.
 
داستانی که هیچ کس باور نمی‌کند
وقتی خمسه این حرفها را می زند همه فکر می کنند كه او با توجه به روحیه طناز و شوخ طبعش دارد داستانی خیالی را تعریف می‌كند. مجری مصاحبه‌كننده (منصور ضابطیان) هم چنین احساسی داشت. برای همین چند بار از خمسه پرسید:‌ این كه گفتین شوخی بود یا جدی؟‌
خمسه هم تاكید كرد كه نه اتفاقا داستانش كاملا جدی و واقعی است. او می‌گفت این خاطره را هیچكس باور نمی‌كند، اما واقعیت دارد. خمسه درادامه گفته : هر كدام از این برادر‌ها اخلاق و رفتارشان شبیه خصوصیات خانواده‌ای است كه در آن بزرگ شده‌اند. این دو نفر یك مورد خوب و استثنایی برای پژوهشگرانی هستند كه می‌خواهند بدانند اخلاق آدم‌ها بیشتر ریشه ژنتیك دارد یا اكتسابی است.

 

نمی دانم اما اگر داستان واقعی باشد خیلی جالب است

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عجب صبری خدا دارد !


Iran_Eshgh

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم، همان یک لحظه اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان، جهان را با همه زیبایی و زشتی برروی یک گرد ویرانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم که در همسایه صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم، نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم نه طاعت میپذیرفتم، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اکر من جای او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان، سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی ، تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد، گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم. که میدیدم مشوش عارف و عامی، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم؟ همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ، و گرنه من بجای او چو بودم ،یک نفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم .

 

عجب صبری خدا دارد !

 

عجب صبری خدا دارد!

 

عجب صبری خدا دارد!

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

گروه اینترنتی ایران عشق

از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدند کی هست؟
در جواب گفت :  من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت گفتم آخه من پول خرد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته.
یک ماه و نیم تحقيق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره   ازش پرسیدم منو میشناسی؟ گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا  میشناسدتون بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟
گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم   جوون پرسید به چه صورت؟ هر چیزی که بخوای بهت میدم   (خود بیلگیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید)   پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟   هرچی که بخوای   واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام به اندازه تمام اونا به تو میبخشم 
جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟   گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.

راست یا دروغ پای نویسنده این مطلب

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

به قول یه دوست :

تعویض یا تبدیل نمی خواهم / دلم " تغـییر " می خواهد !

تغییری که درونم را دگرگون کند

روشن کند

امیدوار کند

چیزی که ابدی باشد و برای یک بار هم که شده

بیشتر از " یک لحظه " دوام داشته باشد !

با خودم می گویم شاید
....

شاید هنوز وقتش نرسیده

کسی چه میداند

شاید هنوز راه رسیدن را پیدا نکرده

اما حسی به من می گوید بالاخره پیدا می کند

و تا آن روز فقط از من یک چیز می خواهد ...



Iran Eshgh



باشد ای اتفاق
! ...

گرچه کمی پیرتر شده ام

با اینکه دیگر مثل آنوقت ها عجیب نیستم

اما خیالت راحت باشد ، من

 صبورم ... .

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:به قول یه دوست #تغییر, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

به همین سادگی

به همین سادگی، فراموش می کنی که زن هستی، جوان و زیبا..
به همین سادگی، نمیبینی که کودکانت همبازی می خواهند و نه آشپزی ماهر
به همین سادگی، فراموش می کنی که پسرکت مادری امروزی و شیک می خواهد با روسری قرمز..
به همین سادگی، سنگ صبور همه می شوی
به همین سادگی، خودت را فراموش می کنی..
به همین سادگی، حرفهایت را می خوری و به شوهرت نمی گویی..
به همین سادگی، از دنیای همسرت دور می شوی..
به همین سادگی، نمی دانی که باید تغییر کنی نه با کردارت که با افکارت
به همین سادگی، همه چیز را می بازی، عشقت، همسرت، دخترت و پسرت را
به همین سادگیِ صدا زدن اسمت در خواب، دیگر ترکش نمی کنی
به همین سادگی، یک نیمه مستندِ کم دیالوگ می سازی که چندین سیمرغ بر سرش سایه می اندازد..
به همین سادگی، یک تیتراژ آغازین دلچسب برای فیلمت می سازی
به همین سادگی برای «روغن لادن»، «شیرپاک»، «ماشین لباسشویی ارج»، «قنادی گلستان»، «انستیتو زبان سیمین»، «سن ایچ»، «چای گلستان» و «بانک اقتصاد نوین» تبلیغ میکنی..
»به همین سادگی»، فیلمی از رضا میرکریمی
و زندگی نیز به همین سادگی است..
به همین سادگی می توان شاد و پیروز بود
و به همین سادگی می توان، همه چیز را باخت.
سادگی را جدی بگیرید!

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:به همین سادگی, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

وقتی....


 

 

وقتی تو خودت گیر می کنی 

 

وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !

 

وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی

 

وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی

 

وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی 

 

وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..

 

وقتی مجبوری خودتم گول بزنی 

 

وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!

 

وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست

 

وقتی می دونی همه چی دروغه

 

وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد کنی

 

وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..

 

وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت

 

وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته 

 

وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه

 

وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..

 

 وقتی نباید اونی باشی که هستی 

 

وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست ! 

 

وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن  

 

وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه

 

وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دکتر شریعتی میگه وقتی نمیتونی فریاد بزنی

ناله نکن!!

خاموش باش قرن ها نالیدن به کجا انجامید؟؟


تو محکومی به زندگی کردن تا شاهد مرگ

آرزوهای خودت باشی...........


برای تمام آرزوهایی که می میرند...

سکوت می کنم...


سنگین تر از فریاد!!!
 

 

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

          

  در زندگی زناشویی شما هم می توانید معجزه کنید ( درگوشی با آقایان)
مردها می‌توانند به‌ روشهای‌ گوناگون‌ وبی‌آنکه‌ زحمت‌ فراوانی‌ به‌ خود بدهند توجه‌ همسرانشان‌ را جلب‌ کنند و به بار عاطفی زندگی زناشویی خود بیفزایند. اغلب‌ مردها این‌ رامی‌دانند اما زحمت‌ آن‌ را به‌ خودنمی‌دهند.
    زن‌ برای‌ اینکه‌ احساس‌ کند شوهرش‌ اورا دوست‌ دارد باید از ناحیه‌ همسرش‌بارها مورد محبت‌ قرار گیرد. یک‌ یا دوبار ابراز محبت‌ هر اندازه‌ هم‌ که‌ مهم‌باشد نمی‌تواند برای‌ زن‌ رضایت‌ بخش‌باشد...


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سالیان درازی از ظهور پدیده ای به عنوان چت در ایران نمیگذرد. چت در لغت به معنای گپ یا گفتگوی خودمانی میباشد. اما امروزه با گسترش و پیشرفت تکنولوژی ، تنها یکی از کاربردهای چت گفتگو میباشد. مبادلات فایلها – نمایش فیلم – تصاویر – گفتگوهای تخصصی صوتی و نوشتاری – و سایر کاربردهای چت باعث میشود که بنده آن را فرا تر از صرفا گفتگوی اینترتی بدانم و امروزه چت بعنوان نوعی ارتباط قوی مجازی بین افراد مختلف عمل میکند.پس از انقلاب های بزرگ عصر ما در زمینه تکنولوژی اطلاعات و به تبع آن ارتباطات نقش مهمی در زندگی فرد فرد استفاده کنندگان دارد. پس چت در عمل بمعنای گفتگو و ارتباط اشخاص در دنیای مجازی اینترنت به وسیله نرم افزارهایی خاص می باشد.


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

از مردم دنیا سوالی پرسیده شد که نتیجه آن جالب بود سؤال از این قرار بود:

 

"نظر خودتان را راجع به راه حل كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟"


 

و جالب اینکه در آفریقا كسی جوابی نداد چون در آفریقا كسی نمی دانست ''غذا'' یعنی چه؟

 

در آسیا كسی نمی دانست ''نظر'' یعنی چه؟

 

در اروپای شرقی كسی نمی دانست ''صادقانه'' یعنی چه؟

در اروپای غربی كسی نمی دانست ''كمبود'' یعنی چه؟

 

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

اثرات مخرب مصرف كراك :
ا
عتياد به كراك باعث از بين رفتن درد، استرس، اضطراب و احساس سرخوشى و همينطور تحرك زياد ميشود؛ افرادي كه به اين ماده اعتياد پيدا ميكنند بعد از مدتي اثرات كراك در آنها همچنين اثرات ديگري كه مصرف بلند مدت اين ماده بجا ميگذارد اينهاست:


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مروری بر تاریخ عقب ماندگی ذهنی نشان می دهد كه در هر دوره ای از تاریخ ، در هر فرهنگ و تمدنی و در همه طبقات اجتماعی افرادی وجود داشته اند كه از نظر فعالیت اجتماعی پایین تر از حد طبیعی بوده اند و این امر سازگاری آنها را  با محیط زندگی شان مشكل ساخته است . تولد كودك معلول و عقب مانده ذهنی به مثابه زنگ خطری برای اجتماع است چرا كه این افراد علاوه بر آن كه در پیشرفت جامعه زیاد مؤثر نیستند ،  به سبب نقص و معلولیتشان بار اقتصادی سنگینی را بر خانواده و جامعه تحمیل می كنند . یكی از عوامل پیدایش كودكان عقب مانده ذهنی اختلالات و نارسایی های ژنتیكی است . از جمله عوامل متعددی كه در ایجاد معلولیت ذهنی كودكان مورد نظر است ازدواج های فامیلی و پیوندهای خویشاوندی (همخونی) است .


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تاسف برای گذشته به این میماندکه انسان به دنبال باد بدود .


مثل روس

خون تمام افراد بشر یکرنگ است ولی لیاقت آنها فرق میکند .

مثل آلمانی

حقیقت تلخ بهتر از یک دروغ شیرین است .

مثل آفریقائی

حقیقت چون روغن بادام است ،همیشه بخورد دیگران می دهیم

بدون اینکه بخواهیم خود قطره ای بخوریم .


مثل نروژی

حقیقت و گل سرخ هر دو خار دارند .

مثل اسپانیائی

 

زور حق را پایمال می کند .

مثل ایرانی

سرم را بشکن ولی حقیقت را بگو .

مثل یونانی

ضرب المثلی نیست که در آن یک جو حقیقت وجود نداشته باشد .

مثل اسکاتلندی

کسی که فقط حقیقت را بگوید ، یک اسب تندرو هم لازم دارد .


ادامه مطلب
نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 
 

داستان من از ازمان تولدشروع میشود تنهافرزند خانواده بودم سخت فقیر بودیم وتهی دست وهیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم روزی قدری برنج به دست اوردیم تارفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد.یعنی ازبشقاب خودش به درون بشقابم ریخت و گفت،:�فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم .� و این اوّلین دروغی بود که به من گفت زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم مادرم کارهای منزل را تمام میکرد بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم.یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. .به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:�بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی دانی که من ماهی دوست ندارم؟‎ و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت./ قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد. و به در منازل مراجعه کرده به خانم ها و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد شبی از شب های زمستان، باران می‏بارید مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.‎ از منزل خارج شدم و در خیابان های مجاور به جستجو پرداختم:و دیدم اجناس را روی دست دارد وبه درمنازل مراجعه میکند مادردر راصدا کردم گفتم بیابرگرمنزل دیر وقت است هوا سرده بقیه کارهارو بزار برا فردا صبح ‎ .� لبخندی زد و گفت:�پسرم، خسته نیستم.� و این دفعه سومی بود که مادرم بهم دروغ گفت به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد ‎موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و �نوش جان، گوارای وجود� می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، �مادر بنوش.� گفت: �پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.� و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت‎.می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون که مادرم هنوز جوان بود امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:�من نیازی به محبّت کسی ندارم�� و این پنجمین دروغ واین پنجمین دروغ بود درس من تمام شد و از مدرسه فارغ التّحصیل شدم بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تامین معاش را من واگذر کند سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند ‎. پس صبح زود سبزی های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد وگفت :�پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم.� و این ششمین دروغی بود که به من گفت.. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:�فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.� مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد اما. چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم دیدم در بستر بیماری افتاده‏ است وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می شناختم ‎‏‎‏ اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:�گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم‎ و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت .وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشودجسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. ‎ ‎ ‎

نویسنده: رضا نبگانی ׀ تاریخ: دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:فداکاری مادر-مادر, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , reza919.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com